جدول جو
جدول جو

معنی بخت ور - جستجوی لغت در جدول جو

بخت ور
(بَ وَ)
مرکّب از: بخت + ور، بختیار. دولتمند. بختاور. (آنندراج)، صاحب بخت. (برهان قاطع)، مقبل. (ناظم الاطباء)، مطعم. (منتهی الارب)، خوش بخت. سعید. بخت مند. دولتی. حظی. مرزوق:
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را به سخن پخته کرد.
نظامی.
تخت بر آن سر که برو پای تست
بختور آن دل که درو جای تست.
نظامی.
بختور از طالع جوزا برآی
جوز شکن آنگه و بخت آزمای.
نظامی.
گر بختوری مراد خود خواهی یافت
ور بخت بدی سزای خود خواهی دید.
سعدی (صاحبیه)،
جوانان شایستۀ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر.
سعدی.
هو یکسب المعدوم، یعنی او بختور است که میرسد چیزی را که دیگران محرومند از آن. (منتهی الارب) ، هر جانور درنده. (ناظم الاطباء) ، رعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برق. (شرفنامه منیری) (فرهنگ نظام)، و رجوع به بختو و بخنو و بختور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بختور
تصویر بختور
(دخترانه)
بهروز، کامران، دارای روزگار خوش (نگارش کردی: بهختهوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
(پسرانه)
خوشبخت، خوش اقبال، استاد رودکی در موسیقی، کسی که شانس و اقبال با او یار است، تخلص شاعر کرد (کردی: بهختیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سخت رو
تصویر سخت رو
پررو، گستاخ، بی شرم
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، متربّد، ترش روی، بداغر، عبوس، زوش، تندرو، عبّاس، ترش رو، روترش، عابس، اخم رو، دژبرو، تیموک، بداخم، گره پیشانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختور
تصویر بختور
صاحب بخت و دولت، خوشبخت، بختیار، برای مثال آنکه ترازوی سخن سخته کرد / بختوران را به سخن پخته کرد (نظامی۱ - ۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
سرسخت، جان سخت، پرطاقت، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
کسی که بخت با او یار باشد، خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، طالع مند، سفیدبخت، خوش طالع، مقبل، جوان بخت، اقبالمند، سعید، بلنداقبال، نیکوبخت، ایمن، فرّخ فال، شادبخت، نکوبخت، فرخنده طالع، خجسته طالع، نیک اختر، خجسته، فرخنده بخت، صاحب دولت، مستسعد، صاحب اقبال، بلندبخت، خجسته فال
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
کنایه از پر زور. (آنندراج) : چنانکه او را (هرمز) دل آور و سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20).
ز سختی که زد رومی سخت زور
سرش را در آخرگهش کرد کور.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ وَ)
دهی از بخش قلعه زراس است که در بخش شهرستان اهواز واقع است. و دارای 106تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کوربخت بودن،
{{صفت}} هر چیزی که پوست آن را کنده باشند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء)، در دههای کرمان، گوسفند نری که خصیۀ او را کشیده باشند بخته گویند و گویا آن صورتی از اخته است. (یادداشت موجود در لغت نامه). درطبری خایه کشیده چنانکه گوسپند اخته. (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، گوسفند چاق. (فرهنگ شعوری). فربه. پرورش یافته، دنبۀ فربه. (فرهنگ خطی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، محصلی که در شب ب خانه رعایا نزول کند. بیشتردر گیلان مستعمل است و اصل آن بخته (به ضم خاء) بوده یعنی شب بخفته چه به لفظ دری تبرستان خته مخفف خفته و گته مخفف گفته متداول است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). محصل و تحصیلدار. (برهان قاطع). محصل و تحصیلدار خراج و باج. (ناظم الاطباء). محصل بمعنی گردآورندۀ مالیات و مرادف تحصیلدار است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نطول. دوائی است چند که باهم بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند. (انجمن آرای ناصری). اما این لغت به این صورت مصحف بختگاوست. و رجوع به بختگاو شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سبکی. خفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ نَ /بَ تَ نَصْ صَ)
بختنصر دوم، از پادشاهان بزرگ بابل قدیم که از 604 یا 605 قبل از میلاد تا 562 قبل از میلاد در بابل حکمرانی کرده است و در کتاب مقدس نبوکد نصر آمده است. او پسر نبوپولاسر بود، در حوالی 612 قبل از میلاد با دختر هووخشتر پادشاه ماد ازدواج کرد و در حدود 601 قبل از میلادبجنگ نخائو دوم پادشاه مصر رفت و سپس اورشلیم را خراب کرد (597 قبل از میلاد - 587 قبل از میلاد). (از لاروس). صحیح بخت نصر است بضم باء موحده و سکون خاء معجمه و ضم تاء مثناه فوقانیه و نون مفتوحه و صاد مشددۀ مفتوحه که گاه نیز در کتابت متصل نویسند بختنصر و این ارجح و اکثراست در طی عبارات عربی و استعمال این کلمه با الف ولام بخت النصر غلط است. (از نامۀ علامۀ قزوینی به دکتر معین مورخ 9 خرداد 1325) و آن معرب نام بابلی نبوکد نصر Nabukudurriusur (یعنی نبو (از ارباب انواع) تاج را نگهبانی کند) و آن از عالیترین القاب بابلی است که به دو پادشاه بزرگ بابلی داده اند. این نام را به بخترشه تبدیل کرده اند، طبری ج 1 ص 282 (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). در قاموس کتاب مقدس آمده است: او مشهورترین پادشاهان بابل بود. در کتابهای ملوک و تواریخ ایام عزرا و نحمیاو استر و ارمیا و خصوصاً در دانیال مذکور است...
در موزۀ برلین سنگی است که تصویر سر نبوکد نصر بر آن منقوش و این کلمات نیز بر آن مکتوب است: ’نبوکد ناصر شهریار بابل این را در مدت حیات خود محض اکرام و احترام مولای خود مردوخ ساخت’.او در سال 605 قبل از میلاد به جنگ فرعون مصر رفت و در حوالی کرکمیش وی را مغلوب ساخت، و از آن جمله آنچه را که آن پادشاه در بین النهرین و شام و فلسطین داشت متصرف گشته اورشلیم را مفتوح کرد و بعضی اهالی را که دانیال و رفقایش نیز از آن جمله بودند با خود به اسیری برد، از آن پس چون فوت پدر گوشزد وی گردید به بابل بازگشت و به تخت شهریاری برآمد و به رؤسای عساکر خود فرمان داد که اسیران یهود فینیقیه و شام و مصر را به بابل آوردند... نبوکد نصر سه بار به اورشلیم حمله برده آن را محاصره نمود، خانه خداوند و قصر سلطنتی را متصرف گشته همگی را به بابل به اسیری برد و متنیا را به پادشاهی نصب نموده اسمش را به صدقیا تبدیل کرد، بعد از ده سال عاصی شد، نبوکد نصر نوبت چهارم حمله ور شده پس از استیلای قحطی شدید و قتل دو پسر صدقیا در پیش روی پدر و کندن چشمهای صدقیا، در 588 قبل از میلاد وی را به اسیری به بابل برد،... وی بابل را به باغهای مرتفعه بر تپه های مصنوعی که به هیئت تپه های طبیعی بوداز برای خشنودی و نزهت خاطر زوجه خود آراسته بود،... و این باغها از جمله عجایب دنیا محسوب بود، و رودهای بسیار از برای مشروب ساختن اراضی ساخت...، 9 عشر آجرهایی که در بابل یافت شده نام وی بر آنها مکتوبست، لیکن، حاکم ظالم و سخت دلی بوده چنانکه پسران صدقیا را در جلو چشم پدر مقتول ساخت و مجوسیان و ساحرانی را که بر تفسیر خوابهای وی قادر نبودند امر به قتل نمود، و اهالی را امر فرمود که نفس وی را عبادت نمایند. (از قاموس کتاب مقدس ص 872). در پایان عمر دیوانه شد و خود را گاو می پنداشت و چند سال در جنگلها بسر برد و درین وقت همسرش زمام امور کشور را در دست داشت. (از قاموس الاعلام ترکی). یکی از کارهای مهم او سدی است که از طرف شمال و جنوب بابل برای حفاظت این شهر از لشکر مهاجم خارجی ساخته و این سد از دجله تا فرات ادامه داشت و بواسطۀ این سد ممکن بود در موقع خطر تمام جلگۀ مجاور بابل را از طرف شمال مبدل به دریاچه کنند. (ایران باستان پیرنیا ص 193). نام پادشاه قدیم بابل است که بنی اسرائیل را از شام اسیر کرده به بابل آورد. لفظ مذکور از زبان بابلی به زبان عبرانی رفته نبوکد نصر شد و از عبرانی در عربی آمده بختنصر گشت. (فرهنگ نظام). گویند نام امیری از امرای لهراسب بود که بپادشاهی رسید و اصل آن نبوخت نصر بوده یعنی بنده و عبد نصر، چه نبوخت بمعنای عبد و نصر نام بتی بود و قدس شریف را وی خراب کرد. حقیقت آن است که مراد از این داستان بختنصر دوم پادشاه معروف کلده است که از 605 تا 562 قبل از میلاد پادشاهی می کرده و همان است که اروپائیان نبوکد نصر یا نبوکد رصر می نامند. (ناظم الاطباء). نام پادشاهی که کافر بود، و این مرکب است از بخت که در اصل بوخت بود بمعنی پسر و نصر که نام بت است، چون او را در حالت طفلی پیش بت یافته بودند ونام پدرش معلوم نبوده لهذا به آن بت منسوب کردند، وشتر بختی منسوب به آن پادشاه است. (آنندراج) (غیاث اللغات) : چون هفت ساله شد باقوت بود ولیکن آبله رو و گربه چشم، و بر سر مو نداشت و بیک پای لنگ بود، با این حال هم هیچ کودک با وی برنیامدی، مادرش گفت برخیز و هیزم بیار که ما را بجهت نفقه چیزی نیست. (قصص الانبیاء ص 179).
دانی کاین قصه بود هم به گه بیوراسب
هم به گه بخت نصر هم به گه بوالحکم.
منوچهری.
و رجوع به تاریخ طبری ج 1 و الکامل ج 1 ص 111 و مافروخی ص 22 و فهرست اعلام مجمل التواریخ و القصص و تاریخ مغول عباس اقبال ص 101 و تاریخ سیستان ص 61، 35 و 34 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 5، 6، 48 و 52 و نزههالقلوب ج 3 ص 91، 37 و 17 وفهرست تاریخ گزیده و فهرست اعلام ایران باستان پیرنیا و المعرب جوالیقی ص 47 و 80 و فهرست التفهیم و عیون الاخبار ج 2 ص 274 و مقدمۀ ذوالقرنین یا کورش کبیر باستانی پاریزی و فهرست القفطی و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 1 و سایر کتب تاریخی شود.
- مثل بخت النصر، در مقام کراهت و نفرت از کسی گویند. سخت ترشرو و عبوس و متکبر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)،
{{اسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود
پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان سرکوه بخش ریوش شهرستان کاشمر است که 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) :
امیدم به دادارروز شمار
که از بخت و دولت شوی بختیار.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کای بخت یار
درخت بزرگی توآری ببار.
فردوسی.
گشاده دلان را بود بختیار
انوشه کسی کاو بود بختیار.
فردوسی.
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود ونباشد چو تو بختیار.
فرخی.
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
فرخی.
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار.
فرخی.
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار.
منوچهری.
نکرد این اختیار از اهل عالم
جز ابدالی حکیمی بختیاری.
ناصرخسرو.
خار خلان بودم از مثال و خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا.
ناصرخسرو.
با بیم و با امید بسختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من.
ناصرخسرو.
روی به علم و به دین کن ز جهان
کاین دو به دو جهانت بختیار کند.
ناصرخسرو.
شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد.
خاقانی.
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73).
بختم از یاری تو کارکند
یاری بخت بختیار کند.
نظامی.
ندادند در دست کس اختیار
که تا من کنم خویش را بختیار.
سعدی.
ناسزائی را که بینی بختیار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی.
به هر رسم و رای اختیار آن بود
که اندیشۀ بختیاران بود.
امیرخسرو.
نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد.
حافظ.
- نابختیار، نادولتمند. بدبخت:
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشیروان در جهان یادگار.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بالدار.
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بخت آور. خوش بخت. مقبل. دولتمند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بخت آور و بختور شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سخت روی. کنایه از مردم درشت و ناهموار. (آنندراج) :
جوان سخت رو در راه باید
که با پیران بی قوت بیاید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
برندۀ تخت. تخت گیر. که تخت رباید و گیرد:
تخت بر، آن سر که بر او پای تست
بختور، آن دل که در او جای تست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ / بَ)
بختو. رعد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). غرنده مثل ابر. (شرفنامه منیری) :
عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من
ابر بهارگاهی و بختور در مطیر.
رودکی.
لغت نامه دهخدا
(تَ خوَر / خُر دَ / دِ)
لهجۀ عامیانۀ رخت شو و رختشوی. مرد و یا زنی که جامه می شوید. (ناظم الاطباء). جامه شوی. آنکه به مزد جامۀ کسان شوید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
پادشاه. دارندۀ اورنگ پادشاهی:
چو دیدم کزین حلقۀ هفت جوش
بر آن تخت ور شد جهان تخته پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
بختاور. خوشبخت. نیکبخت. که بخت موافق دارد. برابر بدبخت. دولتمند. فیروزبخت. بختیار. با طالع خوب. جوانبخت. (آنندراج) :
هنرها ز بدبخت آهو بود
ز بخت آوران زشت، نیکو بود.
ابوشکور بلخی.
بزیر اندرون بود هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت.
فردوسی.
ماهم از ایام بخت آور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم.
مولوی.
و رجوع به بختور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کوربخت. که بخت خوب ندارد. شوم بخت. بداختر. بدبخت. زن که شوی خوب نداشته باشد. (از یادداشت های لغتنامه).
- بخت کور شدن، کوربخت شدن. بدبخت گشتن. شوم بخت شدن:
نه هر کز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
صاحب ریشه قوی. بیخ آور. (یادداشت بخط مؤلف). ریشه دار. که بیخ محکم و فراوان دارد. رجوع به بیخ آور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
پایدار، استوار، خیره سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
بخت آور، خوش طالع، دولتمند، جوان بخت، نیک اختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختور
تصویر بختور
دارای بخت صاحب بخت و دولت بختیار خوش اقبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
((~. سَ))
استوار، لجوج، نام قدیم رامسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخت رو
تصویر سخت رو
ترشرو، بداخم، زشت، گستاخ، بی شرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
((بَ))
با اقبال، خوشبخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختور
تصویر بختور
((بَ وَ))
خوشبخت، بختیار
فرهنگ فارسی معین
خوش بخت، بختور، سعادتمند، کامیاب، کامیار، محظوظ، خوش اقبال، اقبالمند، ستاره دار، نیک اختر، نیک بخت، همایون
متضاد: ناکامروا، ستاره سوخته، بداختر، بخت برگشته، بدبخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شگفت آور، مبهوت کتتده، بهت زا، حیرت آور، تعجب آور
فرهنگ واژه مترادف متضاد